خاطرات من در مجارستان شنبه 7 اسفند 1389برچسب:, :: 20:41 :: نويسنده : امیر سام(سامی)
مرجان رفت و ساعت ها آن کادوی خونین در دستم بود و مثل یک مجسمه به آن خیره مانده
بودم .اما جرات باز کردنش را نداشتم .خون خشکیده ی روی آن بر سرم فریاد میزد و عشق
محسن را به رخم میکشید و به طرز فکر پوچم ، میخندید.مدتی بعد یک روزکه از دانشگاه بر
میگشتم وقتی به مقابل خانه مان رسیدم ، طنین صدای آشنائی که ازپشت سرم می آمد ، سر
جایم میخکوبم کرد .سلام مژگان . . . ، خودش بود . محسن ، اما من جرات دیدنش را نداشتم .
مخصوصا حالا که با بی وفائی به ملاقاتش نرفته بودم .چطور میتوانستم به صورتش نگاه کنم ، مدتی به همین منوال گذشت تا اینکه دوباره صدایم کرد و این بار شنیدن صدایش لرزه بر اندامم انداخت،منم محسن ، نمی خوای جواب سلامم رو بدی ؟در حالی که به نفس نفس افتاده بودم
بدون اینکه به طرفش برگردم گفتم:س . . . . سلام . . .، چرا صدات میلرزه ؟ چرا بر نمی گردی
نکنه یکی از پاهای تو هم قطع شده که نمیتونی این کار رو بکنی ؟
یا اینکه نکنه اونقدر از چشات افتادم که حتی نمی خواهی نگاهم کنی ! . . این حرفها مثل پتک روی سرم فرود می آمدند . طوری که به زور خودم راسر پا نگه داشته بودم .حرفهایش که تمام شد . مدتی به سکوت گذشت و من هنوز پشت به او داشتم
تا وقتی که از چلق و چلق عصایش فهمیدم که دارد میرود .آرام به طرفش برگشتم و او را دیدم با یک پا و دو عصای زیر بغلی . . . کمی به رفتنش نگاه کردم ، ناگهان به طرفم برگشت و
نگاهمان به هم گره خود .وای ! که چقدر دوست داشتم زمین دهان باز میکرد و مرا می بلعید تا
مجبور نباشم آن نگاه سنگین را تحمل کنم .نگاهی که کم مانده بود ستون فقراتم را بشکند !
چرایش رانمیدانم . اما انگار محکوم به تحمل آن شرایط شده بودم که حتی نمیتوانستم چشمهایم راببندم .مدتی گذشت تا اینکه محسن لبخندی زد و رفت . . حس عجیبی از لبخند محسن
برخاسته بود . سوار بر امواج نوری ، به دورن چشمهایم رخنه کرد و از آنجا درقلبم پیچید و
همچون خون ، از طریق رگهایم به همه جای بدنم سرایت کرد .داخل خانه که شدم با قدمهای
لرزان ، هر طور که بود خودم را به اتاقم رساندم و روی تختم ولو شدم . تمام بدنم خیس عرق
شده بود . دستهایم می لرزید و چشمهایم سیاهی میرفت . اما قلبم . . .قلبم با تپش میگفت که این
بار او میخواهد به مغزم یاری برساند و آن در حل معمائی که از حلش عاجز بودم کمک کند .
بله ، من هنوز محسن رادوست داشتم و هنوز خانه ی قلبم از گرمای محبتش لبریز بود که چنین با دیدن محسن ، به تپش افتاده بود و بی قراری میکرد .ناخودآگاه به سراغ کادو رفتم و آن را
گشودم . داخل آن چیزی نبود غیر از یک شاخه گلی خشکیده که بوی عشق میداد .
به یاد نامه ی محسن افتادم و آن را هم گشودم . (( سلام مژگان ، میدانم الان که داری نامه را
میخوانی من از چشمت افتاده ام ، اما دوست دارم چیز هائی در مورد آن شاخه گل خشکیده
برایت بنویسم . تا بدانی زمانی که زیبائی آن گل مرا به هوس انداخت تا آن رابرایت بچینم ،
میدانستم گل در منطقه خطرناکی روییده ، اما چون تو را خیلی دوست داشتم و میخواستم
قشنگترین چیز ها برای تو باشد . جلو رفتم و . . .،بعد از مجروحیتم که تو به ملاقاتم نیامدی ،
فکرکردم از دست دادن یک پا ، ارزش کندن آن گل را نداشته .اما حالا که دارم این نامه را
می نویسم به این نتیجه رسیده ام که من با دیدن آن گل ، نه فقط به خاطر تو ،که درواقع به
خاطر عشق خطر کردم و جلو رفتم ، عشق ارزش از دست دادن جان را دارد ،چه برسد به یک
پا و …گریه امانم نداد تا بقیه ی نامه را بخوانم . اما همین چندجمله محسن کافی بود ، تا به
تفاوت درک عشق ، بین خودم و محسن پی ببرم و بفهمم که مقام عشق در نظر او چقدر والا
است و در نظر من چقدر پست .چند روزی گذشت تااینکه بر شرمم فایق آمدم . به ملاقات
محسن رفتم و گفتم که ارزش عشق او برای من آنقدر زیاد است که از دست دادن یک پایش در
برابر آن چیزی نیست و از او خواستم که مراببخشد .اکنون سالها است که محسن مرا بخشیده
و ما در کنار یکدیگر زندگی شیرینی را تجربه میکنیم.ما ، هنوز آن کادوی خونین و آن شاخه
گل خشکیده را به نشانه ی عشق مان نگه داشته ایم.
این داستان بر اساس واقیت بود نظرات شما عزیزان:
|
||
نویسندگان
پیوندها
آخرین مطالب
|
||
![]() |